هر روز با یک نفر در حیاط
دانشگاه بود.در کل دانشگاه بد نام بود و همه ازش بد می گفتند.نمی دونید
وقتی در موردش حرف بدی می شنیدم چطور آتیش می گرفتم اما راستش حرف هایشان
دروغ نبود.فقط خدا و دوستم مرتضی می دونستند من ازش خوشم میاد.البته نه مثل
پسرای دیگه که از اون خوششون میومد،نمی دونم چطور براتون بگم که جنس دوست
داشتنم فرق داشت.مرتضی گفت:چرا ازش خوشت میاد؟نگاهی کردم و گفتم:معصومه!
دیگه هیچی نگفت و سوالی نپرسید و رفت.فردا بهم گفت:برو جلو،نترس .واگه ازش خوشت میاد باهاش ازدواج کن.