بعد از اون تماس دیگه با هم حرف نزدیم روزها کارم این بود که برم جلو در مدرسه منتظرش بشینم ولی باز هم خبری ازش نشد ارتباطم بالکل باهاش قطع شده بود . أعصابم بهم ریخته بود دلم شکسته بود عقلم به جایی نمی رسید تا یاد دختر داییش افتادم که آخرین بار از گوشیش تماس گرفته بود . زنگ زدم گفتم کیارش هستم می خواستم بدونم خبری از ساناز نداری اون بهم گفت یه قرار بذاریم براتون می گم این شد که همون کافی شاپ دفعه قبل که با ساناز اومده بود قرار گذاشتیم . اون بهم گفت که پدر سارا انتقالی گرفته و سارا رو از این شهر برد تا شما رو فراموش کنه . إنگار آب یخی رو تنم ریخته باشند إحساس کردم که سرم گیج می ره با خودم گفتم یعنی همه چیز تموم شد به همین راحتی . با صدای بهار دختردایی ساناز به خودم اومدم که می پرسید حالتون خوبه ؟


من بعد از ورود به دانشگاه، طی ماجراهایی با یه دختر آشنا شدم. ما اونقدر با هم عجین بودیم که خیلی ازوقت ها با هم بودیم. عاشق هم دیگر بودیم و احساس می کردیم به غیر از ما دیگر به این اندازه کسانی عاشق همدیگه نیستند. این محبت باعث شد تا من خیلی زود خانواده ام رو از ماجرا باخبر کنم تا زمینه آشنایی خانواده ها فراهم بشه. من به اتفاق پدر و مادرم رفتیم مراسم آشنایی.من حدود 2 سال وقت گرفت تا شرایط خودم رو رو به راه کنم ولی سر یه سال بعد از یک مسافرت همه چی بهم ریخت...
آنچه گذشت :
من بعد از ورود به دانشگاه، طی ماجراهایی با یه دختر آشنا شدم. ما اونقدر با همعجین بودیم که خیلی از وقت ها با هم بودیم. عاشق
هم دیگر بودیم و احساس می کردیم به غیر از ما دیگر به این اندازه کسانی
عاشق همدیگه نیستند. این محبت باعث شد تا من خیلی زود خانواده ام رو از
ماجرا باخبر کنم تا زمینه آشنایی خانواده ها فراهم بشه. من به اتفاق پدر و
مادرم رفتیم مراسم آشنایی...
آنچه گذشت :
تا اونجا پیش رفتیم که این پسر که اهل مذهب و خدا و پیغمبر بود تو رشته ی مورد علاقه خودش در دانشگاه قبول شد و بعد از اینکه وارد دانشگاه شد، در طی ماجراهایی دلبسته دختری شد که این احساس دو طرفه بود. این پسر تونست شماره ی خودش رو به دختر بده و حالا ادامه ی ماجرا...
اون روز مثل تموم روزهای دیگه بود، اصلا به فکرم هم نمی رسید که شروع یه سردی به ظاهر گرم و بی انتها باشه. من بعد از ظهر از ساعت 4-2 کلاس داشتم. ساعت 1 از خانه به طرف دانشگاه حرکت کردم. من زیاد به جنس مخالف توجهی نداشتم، به خاطر همین هم تا اون موقع تجربه ای از ارتباط با جنس مخالف را نداشتم. دم در دانشگاه که پیاده شدم، دو تا دختر کنار در بودند؛ تا منو دیدند، خندیدند، من که اصلا تو باغ نبودم بهشون محل نذاشتم. تمام مدتی که توی حیاط دانشگاه بودم، زیر چشمی اونا رو نگاه می کردم؛ حتی یه لحظه هم از من چشم بر نمی داشتند.

چند وقت پيش با پدر و مادرم رفته بوديم رستوران كه هم آشپزخانه بود هم چند تا ميز گذاشته بود براي مشتريها ,, افراد زيادي اونجا نبودن , سه نفر ما بوديم با يه زن و شوهر جوان و يه پيرزن پير مرد كه نهايتا 60-70 سالشون بود . ما غذا مون رو سفارش داده بوديم كه يه جوان نسبتا 35 ساله اومد تو رستوران يه چند دقيقه اي گذشته بود كه اون جوانه گوشيش زنگ خورد , البته من با اينكه بهش نزديك بودم ولي صداي زنگ خوردن گوشيش رو نشنيدم , بگذريم شروع كرد با صداي بلند صحبت كردن و بعد از اينكه صحبتش تمام شد رو كرد به همه ما ها و با خوشحالي گفت كه خدا بعد از 8 سال يه بچه بهشون داده و همينطور كه داشت از خوشحالي ذوق ميكرد روكرد به صندوق دار رستوران و گفت اين چند نفر مشتريتون مهمونه من هستن ميخوام شيرينيه بچم رو بهشون بدم. |
